تحلیل آمار سایت و وبلاگ دی 93 - خونه مون! :)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از مدت ها از اون پست طولانیای شماره ای! :))

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

------------------

 

1)

هفته ی پیش داورم گفت نسخه ای که باید بهش بدم رو بذارم دانشگاه، شنبه (ینی امروز) که میاد یونی، می گیردش. در نتیجه چند روز پیش نسخه ی داور رو گذاشته بودم توی باکسش (باکس که چه عرض کنم، ایشون توی یونی ما باکس نداره اما می دیم دست مسئول امور کلاس ها که بهش بده).

بعد دقیقاً جمعه یادم اومد که یک سری ویرایش های فصل دو رو از قلم انداختم! :| ازبس که هفته ی پیش سرم شلوغ بود، اینو گذاشته بودم آخرسر انجام بدم، که دیگه از قلم افتاده بود :|

یادم اومد که داور هنوز نسخه ش رو از یونی نگرفته و روز بعدش قراره بگیره. دیگه جمعه شب شروع کردم به بازخوانی و یه سری ویرایش ها، که خب خیییییییلی هم طول کشید. ینی تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم! تازه وقتی هم خواستم بخوابم تا خوابم برد ساعت حدود 4:40 شده بود. دیگه تا 6 و خورده ای خوابیدم، ینی یک ساعت و نیم. بعدش به زور بلند شدم؛ نماز که خوندم بلافاصله آماده شدم و ساعت 7 از خونه زدم بیرون. نمی دونستم استاد چه ساعتی می خواد بیاد دانشگاه، اما می خواستم زود برسم که اگر اول وقت هم بره، بازم من زودتر برسم و تا قبل از این که بیاد کار رو از مسئول کلاسا بگیرم، از قسمت های ویرایش شده ی جدید پرینت بگیرم و جایگزین کنم.

حدود ساعت 8 کارم تموم شده بود، اما تا طرفای 10 منتظرم موندم و نیومد، زنگ هم زدم جواب نداد :| پرسیدم و فهمیدم که امروز امتحان هم نداره که مثلاً بفهمم چه ساعتی میاد.

دیگه دیدم دارم از خستگی غش می کنم، دوباره کار رو دادم به مسئول کلاسا که وقتی اومد بهش بده. حالا فردا باید پیگیر بشم ببینم رسیده دستش یا نه.

 

حالا غرض از این پرچونگی ها این بود که بگم، واقعاً قربون خدا برم! :*

من الآن یه هفته س کارای اداری اصلی تر رو انجام دادم و می شد که شنبه ی پیش کار رو به داور داده باشم، اما خدا خواست که اون روز کار رو بهش ندادم، و بین هفته هم دانشگاه نبود که تحویلش بدم، و بعدشم گفت شنبه میاد. لطف خدا بود که وقتی ایرادهای کارم یادم میاد این امکان رو داشته باشم که دوباره ویرایشش کنم :)

چون اگر نسخه میفتاد دستش، هم یه کم ضایع بود که بگم پسش بده دوباره بهت می دم، هم این که اصلاً این استاده رو نمی شه پیداش کرد که، ازبس که یه کم یه جوریه.. :))

 

خداجون ممنووووووونم که این قدر همه رقمه هوامو داری :)

بقیه ش رو هم حواست بهم باشه لطفاً...

:*

 

 

2)

شاید یادتون باشه شایدم نه، که پارسال همین موقع ها توی کوچه باغ نوشته بودم که نرگس های باغچمون یه زمونی زیاد بودن، بعد مامان خانوم به باغبان فرمودند یه کم خلوتشون کنه، و اونم نامردی نکرد و بیشترشون رو قلع و قمع کرد :||| و سر این قضیه من هرسال به مامانم غر می زنم :(

بعد اینم گفته بودم که پارسال فصل نرگس، بابام هربار که از سر کار میومد یکی دو شاخه نرگس می چید و می داد به خانومش، و من هی می گفتم: بابااااااا! این مامان خانوم خودش قاتل نرگساست! حالا همین چندتارو هم هی می چینی می دی دستش که چی بشه؟! :)))) (قربون هردوشون دوست داشتن :*)

 

تا اینجاش که آنچه گذشت بود :))

 

بعععععععد، حالا!

امسال کلاً از نرگس های حیاطمون بی خبر بودم چون دقیقاً فصل نرگس تهران هستم و اصن نمی دونستم امسال رشد کردن، نکردن.

بعد ظاهرا دیروز خانواده با هم رفته بودن توی حیاط، چند تا عکس هم گرفته بودن که برام فرستادن.

اون وقت توی یکی دو تا از عکسا، باز این پدرجان ما داشت به خانومش نرگس می داد، ایش! پوزخند از همین جا توی دلم گفتم: باباااااااااا! ایشون خودش قاتل نرگساست، دیگه اینا رو بهش نده! :))))))

 

اما خوبیش این بود که فهمیدم امسال هم نرگس ها کم یا زیاد بهرحال دراومدن، و این که هنوز هم تموم نشدن، چون معمولاً فصلشون کوتاهه خب. حالا نمی دونم تا آخر هفته که ان شاءالله برم اهواز هنوزم برقرار باشن یا نه.

 

 

(این مورد ینی شماره 2 رو با عششششششق تقدیم می کنه به مینا و ترانه! بلبلبلو)

 

 

 

3)

بیست و دو روزه که خونه نبودم، دو سه روز دیگه هم این جا خواهم بود ان شاءالله؛ دلم خیلی تنگ شده، برای همه، به خصوص مامانی گلم دوست داشتن

 

 

4)

یه چیز دیگه هم می خواستم بگم یادم نمی یاد باید فکر کرد

قسمت نبود زیادی هم طولانی بشه! :))



[ یکشنبه 93/10/28 ] [ 12:8 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

هوم!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

دقت کردید بعضیا هستن که بودن باهاشون کلی از آدم انرژی می گیره؟!

نمی دونم یه جور حس منفی.. در عین این که ممکنه آدمای خیلی خوبی هم باشنا، اما نمی دونم چرا...

شایدم خودم حساس شدم، نه که اونا مشکلی داشته باشن..

 

در هرحال دیدن حتی یکی دو ساعته ی بعضی آدما به اندازه ی... نمی دونم به اندازه ی چی، اما ازم کلی انرژی می گیره.. انرژی های مثبتم و گاهی حتی اعتماد به نفسم گرفته می شه و پر می شم از حس های ناخوشایند...

 

هوم!

 

----------------

 

پ.ن. با شماها نیستمممممممممممم! :)))))))))))))))))))

این پیشگیری بود که نپرسید! :پی



[ جمعه 93/10/26 ] [ 3:19 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

:جییییییییییییییییغ

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

همون شد دیگه، 15 بهمن ساعت 2 بعدازظهر*

به صرف حلوا! شوخی

لطفاً با خودتون بچه مچه نیارید که ممکنه طاقت دیدن اون فاجعه رو نداشته باشن! بلبلبلو

 

 

 

*(من اون ساعت معمولاً خوابم! خیلی خنده‌دار)

 



[ سه شنبه 93/10/23 ] [ 2:35 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

خب تا کجای قصه رسیده بودییییم؟ :))))

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------------

 

روز چهارشنبه زنگ زدم به استاد مشاورم، گفت استاد راهنمات کی بوده و آیا تأیید کرده و اینا؟ گفتم بله، و خب تایمم هم کمه و اگر لطف کنید امضا کنید ممنون می شم. یه چند تا سؤال پرسید که مطمئن بشه کارم کامل ه، بعد گفت اوکی هروقت خواستی زنگ بزن که بهت آدرس بدم، با پیک یه نسخه از کارت رو بفرست برام، به علاوه ی فرمی که باید امضا کنم؛ فرم رو امضا می کنم و می دم همون پیک برات برگردونه!

 

ینی می خواستم از پشت تلفن بپرم بغلش کنم! :)

چون آخر هفته بود و دانشگاه ها تعطیل، و ضمناً توی امتحانا که کلاسی تشکیل نمی شه و خلاصه پیدا کردنش توی دانشگاه سخت بود و دیر می شد.

 

اما خب اشکال هایی که دکی ف گرفته بود، به علاوه ی فهرست و چند تا کار تکمیلی دیگه و ویرایش و اینا مونده بود، دیگه تا پنج شنبه شب تمومش کردم درحالی که دیگه داشتم می مردم ازبس که فشرده کار کرده بودم!

خلاصه پرینت گرفتم و جمعه طرفای ظهر برا مشاورم فرستادم و اونم فرم رو امضا کرد و برگردوند.

 

واقعاً جا نداره دیوونه ی این دو تا استاد خوب و باشخصیت بشم؟ هم راهنما و هم مشاورم واقعاً گلن..

خداروشکر :*

 

شنبه هم رفتم یونی، و خدا رو شکر داورم هم همونی شد که می خواستم (ترانه، همون دکتر یزدانی که اون روز باهاش حرف زدی)

 

دیگه برای تعیین تاریخ دفاع باید بین این سه تا استاد یه تفاهمی برقرار می کردم که برنامه شون بخوره و هر سه بتونن بیان، که بعد از تلاش بسیار دوتاشون رو توی یه روز (15 بهمن) اوکی کردم، اما مشاور گفت دوشنبه شب تماس بگیر که برنامه ی ترم دیگه م دستم رسیده باشه که ببینم یه وقت توی اون روز کلاس نداشته باشم (مگه 15 ام کلاس تشکیل می شه؟ یونی ما که از 25 ام شروع می شه، دیگه تهران جنوب که این استاد معمولاً بیشتر کلاس داره رو نمی دونم.) (مینا من خیییییییلی خنگم! همش یادم می ره تو جنوب بودی یا مرکز :| خلاصه شما ترمتون کی شروع می شه؟)

دیگه امیدوارم این دو سه روز این مورد هم حل بشه و امیییییدوارم 15 بهمن مشاورم مشکلی نداشته باشه، وگرنه باید دوباره از اول بشینم برنامه ی اینا رو با هم هماهنگ کنم که یه کم سخته.

 

توکل به خدا :*

 

 

و من همچنان می ترسم :))



[ یکشنبه 93/10/21 ] [ 4:4 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

کسی کلید زیرزمین رو ندیده؟! :|

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

امروز دکتر فرحزاد کارمو تأیید کرد خدا رو شکر :)

البتهههههههه از قسمت های جدیدی که توی این هفته بازنویسی کرده بودم هم یه سری اشکال دیگه گرفت و چند تا چیز رو باید کم و زیاد بکنم، اما گفت اینا رو که درست کردی دیگه لازم نیست نشونم بدی، و همون جا نامه ی تأیید رو هم امضا کرد.

 

حالاااااااا باید اینا رو که درست کردم، به علاوه ی چند تا چیز دیگه که مدنظر خودمه، بعدش تازه کار رو برای استاد مشاور ببرم گریه‌آور البته معمولاً استادهای مشاور کار رو نمی خونن و فقط امضا می کنن، حالا دیگه این استاد مشاور محترم بنده (همون که امید به زندگیش خیلی زیاده خداروشکر پوزخند) امیدوارم احساس مسئولیتش گل نکنه و نخواد کار رو بخونه که دیگه وقت ندارم! خسته کننده

 

دیشب فقط 2 الی 2.5 ساعت خوابیدم، بعدشم بازم کلی نوشتم و تکمیل کردم و ظهر هم که رفتم پیش استاد. دیگه حدود 4 بعدازظهر که رسیدم خونه، نماز خوندم و خودم رو تا غروب بیدار نگه داشتم که نماز مغرب و عشا رو هم بخونم، و بعد به سان یک جسد غش کردم. از حدود 8 هم که از خواب پاشدم چشم درد شدید دارم و نمی دونم کی می تونم بشینم پای کارم!

به فردا که عمراً نمی رسه که بخوام ببرمش برای مشاور، و اصن نمی دونم آخر هفته و به خصوص الآن که کلاس نیست می تونم استاد محترم رو پیدا کنم یا نه. توکل به خدا ان شاءالله این هم به خوبی بگذره.

حتی حاضرم مثل پارسال دوباره برم دم در خونشون شوخی

 

 

الآن بیش از یک ماهه که درگیری های درسیم خیلی شدت گرفته و اینقدر تحت فشار عصبی و درسی و اینا بودم و هستم که دیگه بند بند وجودم داره از هم می پاشه! به شدت نیاز به یه استراحت اساسی دارم، چه استراحت جسمی و چه روحی.. دارم می میرم دیگه..

 

 

 

بعدشم تازه کلی استرس دارم :(

تا حالا توی عمرم از هیچ ارائه ای اینقد نمی ترسیدم :|

ارائه های کلاسی که همیشه داشتم خب فوقش مثلاً یه استرس معمولی داشته، اما الآن میییییی ترسم :|

یعنی اعتماد به نفسم رفته تو زیرزمین، کلید زیرزمین هم گم شده نمی دونم کدوم گوریه گریه‌آور

نمی دونم چمه، فقط می دونم دلم می خواد از روی این یک ماه آینده فقط بپرم! :|

 

ببخشید می دونم خیلی دارم غر می زنم، اما واقعاً خسسسسسسته م خو :(

بغض دارم :(
خاله مااااااااااااااچ ماااااااااااااچ! گریه‌آورپوزخند گریه‌آور


[ چهارشنبه 93/10/17 ] [ 12:22 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

بندرررررررر بندر! :)))))))))))

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------------

 

فردا باید برم پیش استاد در حالی که هنوز کلی از کارام مونده! |:)))))

 

خیلی خیلی استرس دارم، دست خودمم نیست! :|

برای هر مرحله از کارام هم استرس جداگانه دارم! پوزخند

 

بعد الآن در جهت شاد شدن روحیه، دارم چند تا آهنگ بندری خز گوش می دم با صدای نسبتاً بلند! پوزخند می ترسم زیادش کنم کل همسایه ها جمع شن پارتی بشه قاط زدم شوخی

خلاصه دونخطه مثلاً بزن بکوب و اینا! بلبلبلو

بروبچز بیایین وسط! پوزخند

 

 

 

خب من دیگه برم سر درس و مخشم ترسیدممؤدب

 

 

پ.ن. بقیه رو نمی دونم، اما خوزستانی و به طور کلی جنوبی ای رو نمی شناسم که به آهنگ بندری ارادت نداشته باشه! ینی اصن در حد دوپینگ عمل می کنه ها! پوزخند

 



[ دوشنبه 93/10/15 ] [ 8:19 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

هوم :(

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

--------------

 

امشب یه پست از یه وبلاگی رو خوندم که...

ینی ریختم پایین اصن.. تیکه هامم به این زودی جمع نمی شه... ینی اصن نمی شه؛ نمی خوامم که بشه! :"(

یه وقتا دلم می خواد که اصن... نمی دونم؛ یه وقتایی نمی خوام آدم باشم! دلم می خواد بد بشم! یه وقتایی بد می شم..

 

هی ریحان.. نه.. دلتو صاف کن و لبخند بزن فقط...

 

به هم ریختم مثل دریا زمونی که موجو به کام خودش زهر کرده

به هم ریختم مثل آتشفشانی که با هرچی غیر از خودش قهر کرده...


اون دل صاب مردتو صاف و بی کینه کن و لبخند بزن..

اون بالایی حواسش بهت هست..

 

هوا حال می ده، واسه گریه کردن، شب ه و خیابونو غرق سکوته

چقد باشکوهه، همین گریه وقتی، تصور کنی که خدا روبروته...


بغضتو درسته قورت بده، دلتو صاف کن و فقط لبخند بزن...

یکی اون بالا هست که زیر و بم روزگارتو می دونه.. بالاخره یه جایی خودشو نشون می ده... (نشون می ده خودشو واقعاً؟! :"( )

 

 

 



[ یکشنبه 93/10/14 ] [ 11:57 عصر ] [ ریحانه ]

نظر