تحلیل آمار سایت و وبلاگ آبان 93 - خونه مون! :)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چی بگم والا..

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

------------

 

می شینم پای کارام اما حواسم نیست.. هی صفحه های نت رو این ور اون ور می رم، هی با گوشی ور می رم، هی همه چی رو می ذارم زمین و دوباره صفحات مربوط به کارم که زیاد هم هست رو باز می کنم جلوی چشمم اما بازم فکرم هزارجا می ره که اصلنم نمی دونم کجا!! همین طوری با افکاری مبهم پرسه می زنم همه جا.. همه چیز هم هست الا آرامش درونی...

همه ی این سرگردونی ها و گشتن ها و چه و چه و چه، همه ش برای اینه که انگار دارم دنبال یه چیزی می گردم تا بلکه دقایقی آرومم کنه...

 

خسته م..

از سرگردونی درونیم خسته م...

خدایا.. این دیگه چه مدلشه؟..

 

 

----------------------

 

پ.ن. برای مخاطب خاص نه ساله ام (!چشمک!)


البته دیشب این حسی که بالا نوشتم رو نداشتم، یعنی لااقل زیاد توی این فاز نبودم، اما وقتی حرف می زدیم و داشتی گریه می کردی، نه فقط به خاطر اون حالِت، که برای خیلی چیزهای دیگه منم دلم خواست هاااااای های به حال این دنیا گریه کنم.. این دنیای خودم و تو و خیلی های دیگه... جهنمی که می تونست یه کم خنک تر و مطبوع تر باشه.. آتیشی که می شد سرد بشه و کمی زیباتر.. آبی که می شد روی آتیش ریخته بشه، اما... یا بهتر بگم، آبی که خیلی ها از سر خیرخواهی روی آتیش ریختن و می ریزن، اما اینقدر نمی فهمن که بعضی آتیش ها مثل آتیشای نفت و بنزین، با آب بدتر شعله ور می شن و نابود می کنن و...

 

هیچ وقت این دنیا رو نمی بخشم...
چه برای نامردی هاش و چه برای خیرخواهی های احمقانه و بی فکرش..

نه فقط به خاطر خودم، که برای عزیزام این دنیا رو نمی بخشم...

 

چقدر دلم گریه می خواد.. اما لامصب چشمام بازم خشک شده.. وقتایی که خیلی حالم بده اشکمم دیگه نمی یاد.. فقط مات مات می شم و بهت زده..

دلم می خواد زااااااااااار بزنم...

خیلی خسته م.. خیلی له م.. خیلی سرگردونم.. یه چیزی توی وجودم کمه..

دلم اون آرامشی که بالا گفتم رو می خواد.. حتی نمی دونم چه طوری و کجا و از چه طریق، فقط دلم آرامش درونیم رو می خواد.. هم برای خودم هم کسانی که عمیقاً دوستشون دارم.. 

کاش می تونستم کاری بکنم...

 

از صمیم قلب دعا می کنم خوب باشی و روز به روز بهتر..

خیلی مراقب خودت باش عزیزم.. و قدر خودت رو بدون! :)

 

 



[ پنج شنبه 93/8/22 ] [ 11:59 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

قصه از آغاز پایانی ندارد..

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------

توی یه وبلاگی لینک یه آهنگی رو گذاشته بود که یه مدت، بیش از دو سال پیش زیاد گوشش می کردم. آهنگ خدای احساس علیزاده؛ درباره ی حضرت عباسه.

رفتم گوشش دادم، حال و هوای اون روزها دوباره برام زنده شد... حال خوبی نبود اون روزها.. مدت طولانی هم تهران بودم که البته با حالی که داشتم تنهایی برام بهتر بود، اما خب روزهای خیلی آشفته ای بود.. هرچی گذشت بهتر هم که نشدم هیچ، هوم..

 

اصن الآن یه حس خاصی بهم دست داد، به خصوص که وارد اون فولدر قدیمی ای شدم که مدت ها بود سراغش نرفته بودم، و بعضی آهنگاشو گوش کردم و راستش حتی حال زمزمه هم ندارم..

 

 

درد بی درمان من گفتنی نیست

واژه ای لب وا نکرد با نفس خسته ی من

شعر بی آغاز و انجام سکوتم

در اجاق سینه ی من روشنی نیست

ابر بی باران شدم ابر آتش

روح من بیگانه شد در قفس بسته ی تن

رو به درگاه تو آوردم که دیدم

در طواف خانه ی دنیا خدا نیست

 

امانم بده در این بی کسی

که در خود شکست آیینه ی باور من

 

امیدم تویی در این بی کسی

خدایا بمان یار من و یاور من..

 

 

خیلی آهنگ های دیگه ای هم اون جا هست که نمی خوام گوششون بدم.. چون همزمان حس بغض و ناراحتی و دلگیری و تهوع و همه چی میاد سراغم! :|

 

همون بهتر که لپ تاپ رو ساکت کنم و به نوای محزون درباره حضرت رقیه گوش بدم که داره از رادیوی مامان پخش می شه و چون خونه ساکته صداش پیچیده توی خونه...



[ جمعه 93/8/16 ] [ 8:20 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

...

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------

 

روز عاشورا دلم می خواست پست بزنم، حرفم نمی یومد.

حالاشم حرفی ندارم..

جز این که بگم آقا، خیلی خسته م..

جز این که بگم عمو عباس مهربون، به حق امیدی که ازت ناامید شد، دست همه ی آدمای ناامید رو بگیر..

جز این که بگم نوزاد شش ماهه ی معصوم، شفاعتمون رو پیش خدا بکن..

جز این که بگم عمه زینب صبور، به حق صبرت و بینش زیبات که هر بلایی سرت اوردن آخرشم گفتی جز زیبایی چیزی ندیدم، از خدا بخواه به ما هم صبر و بینش الهی بده.. و دستمون رو بگیره و بلندمون کنه.. دیگه خودتون می دونید که صبر ما یک هزارم شما هم نیست..

جز این که بگم ای بیمار کربلا...

 

 

حرف که زیاد هست، اما حرفی به زبون نمی یاد جز این که به اصلی ترین صاحب عزای این زمانه تسلیت بگم..

 

 

----------------------

 

 

 



[ پنج شنبه 93/8/15 ] [ 8:22 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

پراکنده گویی های درون کتابخانه ای!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

------------------

 

از درون کتابخانه ی یونیمون مرا می خوانید، در حالی که سه روزه میگرنم عود کرده و با مسکن روزگار می گذرانم، و حالا این دختره (نمی دونم کدومشون!) کرِم زده و بوی کرمش این جا پیچیده و باعث شد سردردم دوباره شروع بشه! :|

 

یه پایان نامه ی خوب و مرتبط به کارم پیدا کرده بودم، چهارشنبه یه کمیش رو خوندم و نت برداری کردم، بقیه ی کارم موند برای امروز.

از اون جایی که (اول به جای "جایی" اشتباهی نوشتم چایی و ناگهان هوس چایی کردم! :| پوزخند)... اه چی داشتم می گفتم اصننن؟!

آهان! از اون جایی (من چایی می خوام! :دی) که همه ی فایل های کارم روی لپ تاپه، هلک و هلک با لپ تاپ و بند و بساط راه افتادم اومدم یونی، بعد تا رسیدم کتابخونه یادم اومد که دفترچه کارت هامو جا گذاشتم خونه و هیچ گونه کارت شناسایی ای اعم از کارت دانشجویی و ملی و غیره همراهم نیست! :| و خب برای تحویل کتاب باید یه چیزی به آقاهه بدیم!

با ناامیدی کل کیف رو گشتم ویت نو ریزالت! :|

رفتم پیش مسئول کتابخونه و گفتم کارتامو جا گذاشتم اما دانشجوی همین جام خببببب..

ههههه اصن یادم رفته بود تکنولوژی پیشرفت کرده و می تونه توی سیستم شماره دانشجوییم رو چک کنه! :)))

خلاصه صحت حرفم ثابت شد و پایان نامه رو داد بهم. البته یه کم با اکراه این کارو کرد و گفت حالا هیچ کارتی همراهت نیست؟ گفتم نه همه کارتام جا موندن خونه. گفت خو باشه، بیا بگیرش.

 

 

حالا که اومدم توی سالن مطالعه، از خستگی و سردرد حال ندارم کار بکنم :| و فردا هم دارم برمی گردم اهواز..

تتها کار مفیدی که امروز کردم این بود که طی یک اقدام غیرقانونی، از هرجای پایان نامه که لازم بود عکس گرفتم. و خب اگر مسئولش می دید (توی اون سالنه البته) بخبخ می شدم :))

فعلنم که بوی کرِم دختره و اینترنت مفتی دانشگاه و همچنین نیاز به چایی که کمی پیش اضافه شد، دست به دست هم دادن تا نذارن به کارم برسم :|

 

اصن خوابمم میاد!

 

 

-----------------

پ.ن.

واااااااااااای! کاش دیشب این مستر ق. (یه بنده خدایی که یه زمونی قرار بود یه کتابی رو براش ترجمه کنم و یه مشکلی پیش اومد و الآن دو ساله کتاب نصفه مونده) توی اون وایبر کوفتییییییی منو نمی دید (هی گفتم از تکنولوژی بدم میادا :دی) و یادش نمیومد که از کتابه بپرسه که آیا به دستم رسیده؟! گفت شهریور فرستادیم! گفتم نهههههه نرسیده! (کل تابستون که سرم خلوت بود قرار بود بفرسته اما توی اسباب کشی دفترشون کتابه مفقود شده بود، بعد دقیقاً وقتی فرصت سر خاروندن ندارم کتابه پیدا شده!)

خلاصه تعجب کرد و گفت پیگیری می کنم.

دعا کنید یادش بره و بازم کتابه یه بلایی سرش بیاد تا 3-4 ماه دیگه :|

بابا من وقت نداااااااااااارم! اما قضیه به دلایلی حیثیتی ه و مجبورم کار نیمه کاره ی دو سال پیش رو تموم کنم :|

خب منم بدم نمیاد کار تموم بشه و پولم رو بگیرم! همین الآن حداقل 700 تومن ازش می خوام اما به خاطر مشکلات و اختلافاتی که اون سال پیش اومد، پول مونده پیشش :| (آدم بدی نیست، ماجرا داره. ضمن این که چون یه آشنایی ای هم داره، زشت بود پا بکوبم زمین که یالا پولمو بده!) (شاید این پولا برای شما پول خُرد باشه خخخخخ اما برای من نیست :)) پولمو می خوام خو :دی) خلاصه منم بدم نمیاد کار تموم بشه و این 700 تومن به علاوه ی دستمزد ادامه ی کتاب رو ازش بگیرم (پول گوشیم دربیاد لااقل پوزخند) (دیگه همه می دونید که بالاخره گوشی خریدم کهههه؟ شوخی)، اما وقت نداااااااااارم به اون ترجمه هم برسم! هزار تا کار دارم! ترجمه های اون مؤسسه هه رو که نمی تونم رد کنم، اون کار دیگه ای که قبول کردم هم که اضافه شده، درساااااااااام هم هست! که اگه این درس نبود به همه کاری می رسیدم :| بعد حالا اینم بخواد اضافه بشه که می مییییییرم! :|

خب آقای محترم! دو سال پیگیری نکردی، تابستون هم کتاب رو گم کردی، حالا عددددددل توی این بحبوحه ی کاری من یادت اومد؟! حتی اگر همون شهریور هم می فرستادی خوب بود، لااقل اون یکی کار رو قبول و شروع نمی کردم :|

دعا کنید یا فعلاً بی خیال بشه و یادش بره (که بعیده)، یا لااقل همین حالا بفرسته که تا ترم تموم نشده شرش کنده بشه! یهو نذاره آخر ترم که من دیگه وقت نمی کنم :|

 

همییییییییشه همین طوره! یا از بیکاری پشه می پرونم، یا یهو از زمین و زمان سرم خراب می شه! :|

 

 

ببخشید اینقد غر زدم! تبسم

دیگه به کارام برسم.



[ شنبه 93/8/3 ] [ 3:41 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

.::.