قهوه ات را بنوش . . .
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------------------
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان میکشم به دنبالم
قهوهات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمیگنجم..
دیدهام در جهان نما چشمی که به تکرار میکشد فالم
یک نفر از غبار میآید مژدهی تازهی تو تکراری است
یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازهی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمیدانم از چه میخندم، هم نمیدانم از چه مینالم
راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشاییست
به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمدهاند چهرههایی که غرقشان شدهام
میوههای رسیدهای که هنوز من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدایشان زدهام دوست دارند دوستان، لالم...
محمدعلی بهمنی
--------------------------
پ.ن.
نمی خوای یه حرکتی بکنی؟!
پ.ن.2. (بعدنوشت)
برای کسی که (این جا رو نمی خونه و) امشب بیش از قبل ازش دلخور که نشدم، در واقع بدم اومد.. حتی اصن فکر می کنم ارزش این پست بیش از اینه که بخوام بنویسم که..
پرونده ت مدت ها بود برام بسته شده بود، اما اگرم تا حالا گاهی توی آرشیو پرونده ها چشمم بهت می خورد و آهی می کشیدم، دیگه حتی آه هم نمی کشم!
برا چی باید دلم برات تنگ بشه اصن؟!
اینو هم می دونم که هیچ وقت هیچ ادعایی نداشتی و من نباید بیخود توقعی داشته باشم! :دی
فقط کاش در کنار ادعا نداشتن (واقعاً نداری؟!)، انتظار بیجا هم نداشته باشی! نخطه!
[ پنج شنبه 93/5/30 ] [ 11:57 عصر ] [ ریحانه ]