تحلیل آمار سایت و وبلاگ شهریور 93 - خونه مون! :)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از مدت ها!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

------------------

 

داشتم یه وبلاگی رو می خوندم، طرف یه پست زده بود و درباره ی رب انار نوشته بود (ترانه نه ها، رب انار واقعی خوردنی پوزخند). بعد دیگه ملت توی کامنتا از تجربیاتشون در خوردن انواع ترشیجات نوشته بودن، از جمله معجون های ترشی که خودشون درست کردن متشکل از انواع ترشیجات از جمله تیکه های لواشک و آلوچه و رب انار، یا مثلاً بعضی از اینا توی آب انار! و خلاصه از این معجونای دیوانه کننده و هوس انگیز! پوزخند

 

هی خوندم و هی خوندم، که دیگه یهو احساسم بر عقلم غلبه کرد و حمله کردم به یه قره قروت بسیااااااااااار ترشی که داریم. ینی این قره قروته یه تیکه ش کافی ه که آدم رو نسبت به هرگونه ترشیجات اشباع کنه! پوزخند اما من این بار دو سه تیکه خوردم و اشباع نشدم :| دوباره رفتم یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم توی قاشق و کمی رب انار ریختم روش و یه جا خوردم! دهنم آب افتاد خعلی خوب بود! پوزخند

بعد بازم اشباع نشدم که! :| یه بسته آلوچه ی دیش دیش هم داشتیم (از این کوچیکا)، اونو هم خوردم، اما یه کم به شیرینی می زد، حال نداد! برای جبران، دوباره یکی دو تیکه از اون قره قروته رو خوردم و کم کم احساس کردم دیگه بسه شوخی

 

 

تا کمی پیش معده م هیچ واکنشی نشون نداده بود، طوری که فکر کردم معده هه درجا سکته کرده وگرنه طبق تجریبات شخصیم از معده م، قاعدتاً می بایست یه عکس العملی نسبت به اون میزان ترشی نشون می داد پوزخند داشتم نگرانش می شدم که بعد از یه مدت دیدم کم کم داره یه درد و قیلی ویلی هایی درش رخ می ده قاط زدم

 

 

دروغ چرا، حالام ته ذهنم دارم به تمر هندی ای که توی فریزره فکر می کنم، اما دیگه می ترسم ترسیدم

 

 

 

به نظرم اگرررررر قراره وبلاگی رو فیل.تر کنن، باید وب هایی رو شامل بشه که از این بدآموزی های معده منهدم کن توشون نوشته! والا! شوخی

 

 



[ جمعه 93/6/14 ] [ 3:29 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.. ;)

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

--------------------

 

در راستای یک سری ناخوش احوالی هایی که داشتیم (داریم شوخی)، دو روز پیش بالاخره روانه ی دکتر شدیم. ایشونم یه سری آزمایش و فلان و بهمان و اینا نوشت برامون. (چرا فعل و ضمیر جمع به کار می برم همش؟ یعنی چی؟ شما خودتون همه رو اول شخص مفرد بخونید خو :پی)

 

امروز صبح اول وقت رفتم آزمایش خونی که نوشته بود رو انجام دادم (یاه یاه جای تولد خالی که از دیدن خون بترسه شوخی)؛ بعدشم راهی یه بیمارستانی شدم برای یه کار دیگه.

چقدر محیط بیمارستان اعصاب خوردکن ه.. ینی پاک اعصابم ریخت به هم :| به خصوص که همون بیمارستانی بود که دو سال پیش مامان سه روز توش بستری شده بود؛ و خب روزهای خیلی بدی توی ذهنم زنده شد (اگرچه یادم که نرفته بود و نمی ره هیچ وقت..)

 

آقا ما پشت در اتاق مربوطه نشسته بودیم توی نوبت، یه خانم پیری هم نشسته بود کنارم. و از همون اولش شروع کرد به گزارش شرح حال خودش و شوهرش که هر دو کلی مریض هستن، و با جزئیات هی همه چی رو توضیح می داد :| و من حالم بددددد شده بود از حرفاش و می خواستم یه طوری در برم از دستش اما نمی شد..

و چقدر بد بود که از آشنایی با جاهای مختلف بیمارستان و دکترها و درمان های مختلف طوری حرف می زد که انگار داره شرح افتخاراتش رو می گه.. :( چقدر بده که زندگی آدما اینقدری به بیمارستان و دکتر گره بخوره که این قدر در این زمینه ها تجربه داشته باشن و بعدشم بخوان همه ی این تجربیات رو در اختیار دیگرون قرار بدن، و ته دلشون (حتی اگر ناخودآگاه) احساس خوبی داشته باشن که بیشتر از بقیه بلدن :|

به شخصه دلم می خواد هیییییییییییییچ اطلاعاتی در این زمینه ها نداشته باشم و همیشه مثل امروز با همه چیز بیمارستان غریبه باشم...

خلاصه دلم براش سوخت...

 

بعد از شاید یک ساعت، مسئول ِ بی مسئولیت اون قسمت تازه سر و کله ش پیدا شد و از روی قبض هامون یه نفر یه نفر صدا می زد که بریم تو.

نفر اول رفت، بعد دیدیم این خانم پیر یه مدل خاصی چسبیده به در اتاق؛ نمی دونستم چرا. اما تا در اتاق باز شد تازه دلیلشو فهمیدم! پوزخند پیرزن مهربان باتجریه، مثل قرقی خارج از نوبت پرید توی اتاق و سنگرش رو هم محکم چسبید و نیومد بیرون! پوزخند ملت یه کم اعتراض کردن، اما همه دیدیم این خییییییلی پیر و داغونه، دلمون سوخت گفتیم بی خیال بابا.

دو سه نفر که رفتن تو و اومدن بیرون، یه خانمی با سفارش یکی از کادر بیمارستان همین طوری بدون نوبت رفت تو، که خب این خیلی هم جوون و سرحال بود، این شد که هیچ کی دلش که نسوخت هیچ، اعتراض هم کردیم، اما خب آشنا بود دیگه، کاریش نمی شد کرد! :|

خلاصه بعد از یه مقدار، من که آخرای صف بودم بالاخره رفتم داخل اتاق، و همون اول جمله ای تایپ شده که روی دیوار چسبونده بودن نظرم رو به خودش جلب کرد!

 

«لطفاً علاوه بر تلفن همراه خودتان را نیز خاموش کنید!»

پوزخند

 

دقیقاً به همین صورت بدون هیچ کلمه و علامت اضافه ای :)))

ینی هرکی تونست اینو بخونه و بفهمه چی می گه یه جایزه پیش من داره جالب بود

 

آقا ما که تلفن همراهمون رو خاموش کردیم، اما به بقیه ی حرفش نتونستیم عمل کنیم خیلی خنده‌دار

 

 

-----------------

دیگه همین دیگه؛ این بود انشای من :))

ادامه ی خاصی هم ندارد فعلاً :)))

توقع داشتید دیگه چی بگم؟ زبونم لال نمردم که هنوز! شوخی

 

 

حالم هم خیلی خیلی خوبه و جای هیچ گونه نگرانی نیست مؤدب

ملت یک صدا: برو بابا، حالا کی نگران شده بود؟! پوزخند

 



[ دوشنبه 93/6/10 ] [ 1:1 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

سکوت از جنس فریاد است این جا..

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------------

 

خیلی حرف دارم اما حرفم نمی یاد :|

چرت و پرت شاید بتونم بگما، اما «حرف حسابی» نه.. :|

 

تا جایی که توی عمرم از خودم به یاد دارم، همیشه خیلی حرفا رو نمی زده م (این از جهاتی یک عیب بزرگ است..)، اما هر از چند گاهی یه طوری می شم که دیگه حرف عادیمم نمی یاد و این عذابم می ده..

عذابم می ده چون پر از حرفم، اما گیر می کنن تو گلوم و به زبونم نمی یان...

 

 

دعام کنید.. حالا نه برای حرف زدن، که در واقع برای چیزایی که گاهی به این روز میندازنم..

 

 



[ جمعه 93/6/7 ] [ 3:14 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

این پستش معرکه س..

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------------

 

خدایا........

 

من همون کامنت تبلیغاتی هستم که پر از التماسه ولی همیشه خونده نشده پاک میشه.... از بس که التماسش پیش پا افتاده و قابل ِ نادیده گرفتنه....

 

 

----------

 

به نقل از وبلاگ ضربان ِ لبخندهایت



[ دوشنبه 93/6/3 ] [ 1:8 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

زلزله :|

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------

 

پیرو دو بند آخر پست قبلی، سایت لرزه نگاری رو که چک کردم، دیدم توی این ساعت گذشته چند زلزله ی دیگه هم توی مورموری اومده که یکیش 3/9 و یکیشم 4 بوده، و چندین زلزله ی خفیف تر.

و یه کمی پیش این جا هم بازم می لرزید؛ خیلی خیلی خفیف اما می لرزید :|

البته این سری در حدی نبود که چراغا تکون بخورن، اما وقتی ایستاده بودم به وضوح یه لرزش خفیفی رو زیر پام حس می کردم..

 

 

بعدنوشت.1: دقیقاً همون زمان مورموری که لرزش خفیف حس کردم اون جا زلزله بوده :| البته 2/6 و 2/8 ریشتری بوده اما من اینجا حسش کردم.. دوستان خبر دارن که من سنسورهام قوی ه :دی

 

 

بچه ها دعا کنید نه فقط امشب، که کلاً این زلزله ها تموم بشه خب :(

 

 

بعدنوشت.2: ساعت 1:43 دقیقه بازم حسش کردم و حالا می بینم 3/6 ریشتری بوده..

مگه من می تونم بخوابم حالا :|

آقا جدی جدی حلالم کنید :(

(مینا انگار واقعاً باید اون لیسته رو آماده ش کنم بدم دستت :دی)

 

 

این شدت های زلزله که می گم مال مورموری هستناااا، وگرنه این جا خیلی کمتره خداروشکر.



[ یکشنبه 93/6/2 ] [ 1:34 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

چی بگم والا!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------------

 

1. نمی دونم دیشب بود یا امروز، خواب زلزله می دیدم :|

ناجور نبودا، در حد همونایی که روزای گذشته داشتیم، اما خب حسش بد بود..

 

2. گوشیتم که خاموشه.. همیشه شاد و خوشحال باشی دخترم :*

 

3. دهه ی آخر ماه رمضون دیگه خیلی ضعیف شده بودم و گاهی سرگیجه می گرفتم که خب معلوم بود فشارم افتاده. هرچی گذشت هی سرگیجه هام بیشتر می شد، تا جایی که دو سه روز آخر واقعاً دیگه همش زمین و زمان دور سرم می چرخید، طوری که روز آخر واقعاً یه لحظه گفتم شاید روزه برام بد باشه، نگیرم اصن، با این که هیچ وقت این طوری نمی گم؛ اما بعد دیدم یه کم بهترم دیگه گرفتمش.

بعد مثلاً این طور بود که غذا که می خوردم سرگیجه هه بدتر می شد :|

یهویی هم نمی خوردما؛ مث آدمیزاد اول با یه چیز شیرین اما مقدار کم افطار می کردم، بعد نماز می خوندم (تف به ریا شوخی)، بعد یه کم بعدش غذا می خوردم. اما در نهایت سرگیجه هه بود؛ ینی قبل افطار یه جور بعدشم یه جور دیگه :|

بعد از ماه رمضون رفته رفته بهتر شدم و تقریباً دیگه خوب شده بودم، اما هنوزم هر از گاهی سرگیجه هه برمی گرده. الآنم دو سه روزه که برگشته (البته این با اون شبه سرگیجه ی زلزله ی سنج می فرقه پوزخندشایدم خودش باشه چه می دونم پوزخند)

 

هیچی دیگه، غرض این که حال ندارم برم دکتر چون می دونم هی فشارم ه که میفته، اما شوما حلالم کنید؛ به خصوص که به قول دکترجان، خوزستان از زمین و آسمون در محاصره ی حوادث است این روزها گریه‌آور

 

4. یه زمونی ملت این طوری می خواستن جلب توجه و ابراز روشنفکری کنن که مثلاً وقتی یکی دور از جون شما می مرد، هی می گفتن آخی واخی این مُرد من اینو می شناختم چقده فلان بود ال بود بل بود و اینا. بعد تازگیا یه عده فک کنم می خوان بگن خیلی باکلاسن یا هرچی، یکی که می میره می گن این اصن کییییییییییی بوووووووووووووود؟! من که اصن نمی شناختمش! یا مثلاً می گن یه چیزایی ازش شنیده بودما اما اصن آدم مطرحی هم نبود که!

بعد برای این که روشنفکری رو به حد اعلا برسونن، برای اون عده ی دیگه ای که طرف رو می شناختن و از رفتنش ناراحت شدن ابراز تأسف می کنن! می گن: چقد مردم فلانن و بهمان! حالا اصن طرف آدم شناخته شده ای نبودا، اصن یارو رو نمی شناختنا، بعد حالا که مرده الکی می گن حیف شد و ال و بل!

 

یکی نیس بگه خب باباجون تو نمی شناختی، یا ادعا می کنی نمی شناختی، دیگه چرا بقیه رو متهم به دروغ گویی و چرت و پرت گویی می کنی؟

 

یه مثال بارز اینی که گفتم رو برای رابین ویلیامز یه جایی دیدم! (میناااااااااااااااااا! به جااااااان گویا منظورم این که تو گفتی نمی شناسیش نیست! خیلی خنده‌دار)

بعد دوستای طرف هم هی میومدن تأییدش می کردن، یا دیگه خیلی که ابراز آشنایی می کردن می گفتن آره باباااااا، ما فوقش جومانجی رو ازش یادمونه که اونم بچه گونه بود؛ یا دیگه نهایت لطفشون این بود که بگن توی بچگی کلی جومانجی رو دوست داشتیم و نگاش می کردیم، اما فقط اون فیلمشو می شناسیم و دیگر هیچ!! بقیه هم که یکصدا با دوست صاب وبشون همراهی می کردن که اصن این کی بوووووووود؟! ما که اصن نمی شناختیمش! چقد مردم سطحی و فلان هستن که با این که نمی شناسنش الکی میان می گن حیف شد و خدا بیامرزدش و ناراحت شدیم و اینا!!

 

خلاصه از این جماعت روشنفکرنمای این مدلی هم ابراز انزجار می کنیم، باشد که شوما عبرت گیرید و از آن دسته مردمان نباشید بلبلبلو

 

 

5. همین الآن (ساعت 12 و 35-36 دقیقه شب) دوباره زمین لرزید! :|||

این دیگه مطلقاً سرگیجه نبود و خیلی جدی نزدیک یه دقیقه!! لرزیدیم :|

 

هربار که توی مورموری زلزله شدید میاد به ما هم می رسه؛ الآن نگران اونا شدم :(

 

 

6. بعدنوشت: الآن توی سایت مرکز لرزه نگاری مؤسسه ی ژئوفیزیک دیدم که اون ساعت (00:35:18) توی مورموری زلزله ی 5/5 ریشتری اومده بوده! :(



[ یکشنبه 93/6/2 ] [ 12:38 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

وقتی می دونی بدم می یاد حرفشونو نزن خب!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

--------------------

 

از حرف جنگ هم متنفرم هم تنم می لرزه..

از حرف ناآرومی های دنیا می خوام دق کنم..

از حرف زدن از سیاست هم که متنفرم..

از تشبیه زندگی به ریاضی و انطباقش با قوانین خشک ریاضی هم بدم میاد، هرچند گاهی به نظر منطبق بیان!
از هرچی که بیش از حد بوی عقل بده هم عقم می گیره! :| (اگرچه خودم از جهاتی شدیداً گرفتار این مورد هستم و در نتیجه از خودم هم عقم می گیره گاهی! :|)
از منطق های خشک هم بدم میاد!

راستش خسته م..
دلم آرامش می خواد.. حتی اگر به نظر بیاد مثل کبک سرم رو توی برف کرده م :|
خسته م! می فهمی؟ خسته!


دلم یه لقمه آرامش می خواد...
حالا اگر بیش از یه لقمه باشه، مثلاً یه سفره، که خیلی بیشتر خداروشکر می کنم!

 

 



[ شنبه 93/6/1 ] [ 1:27 صبح ] [ ریحانه ]

نظر