تحلیل آمار سایت و وبلاگ چه طوری رد بشم؟! - خونه مون! :)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه طوری رد بشم؟!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------------

 

خودم درست یادم نمی یاد و فقط یه خاطره ی مبهمی از اون روز توی ذهنمه، اما خواهرم یادشه و گاهی تعریف می کنه که..

 

ظاهراً بچه که بودم، خیلی کوچیک، شاید 2-3 یا ماکزیمم 4 سال داشتم

یه بار یه مهمونی داشتیم، فکر کنم یکی از دایی هام همراه با خانومش. بعد من نمی خواستم بیام جلوشون؛ چراشو نمی دونم، بالاخره بچه بودم دیگه..

بعد انگار می خواستم از این اتاق برم اون ور (فکر کنم اتاق اون وری یا شایدم آشپزخونه) و خب لازم بود که از وسط هال رد بشم که دایی اینا اونجا نشسته بودن.

منم که حال دیدنشون و حرف زدن باهاشون رو نداشتم..

خواهرم می گه یهو دیدیم چشماتو بستی و گوشاتو گرفتی و یه دااااااااااااد ممتد کشیدی و از این ور هال دویدی اون ور هال و رفتی توی اون اتاق یا آشپزخونه!

و بدین صورت، با دویدن و سر و صدا دیگه حتی صداشون رو هم نشنیدم چه برسه به حرف زدن و اینا..

 

همیشه خواهرم با خنده اینو تعریف می کنه و به ذکاوتپوزخند بچگی هام گیر می ده! ;)

 

اما امشب داشتم فکر می کردم کاش الآنم می تونستم همین کار رو بکنم..

آخه الآنم دلم می خواد از یه اتاقی برم اون یکی اتاق، اما تحمل مرحله ی بین دو تا اتاق و به خصوص آدم هاشو ندارم..

باید چشمامو ببندم و داد بزنم و رد بشم.. که نه فقط نبینمشون، که حتی صداشون رو هم نشنوم..

 

دلم یه داااااااااااااااااااد ممتد می خواد.. و دو تا پای قوی که بدوم..

که فرار کنم و رد بشم از یه شرایطی و یه آدم هایی و یه قید و بندهایی..

حتی اگر تا مدت ها به کارم بخندن..

 

اما..

اما عین ترسوها نشستم توی همون اتاق اولی و چشم دوختم بلکه مهمونا برن و بتونم با آرامش رد بشم.. مهمونا هم که رفتنی نیستن..

هوم..

دیگه حتی اندازه ی اون بچه ی 3 ساله هم جرأت و جسارت ندارم..

آخه که چقد دلم بی کله گی اون بچه رو می خواد..



[ شنبه 93/3/10 ] [ 1:21 صبح ] [ ریحانه ]

نظر