تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.. ;)
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
--------------------
در راستای یک سری ناخوش احوالی هایی که داشتیم (داریم )، دو روز پیش بالاخره روانه ی دکتر شدیم. ایشونم یه سری آزمایش و فلان و بهمان و اینا نوشت برامون. (چرا فعل و ضمیر جمع به کار می برم همش؟ شما خودتون همه رو اول شخص مفرد بخونید خو :پی)
امروز صبح اول وقت رفتم آزمایش خونی که نوشته بود رو انجام دادم (یاه یاه جای تولد خالی که از دیدن خون بترسه )؛ بعدشم راهی یه بیمارستانی شدم برای یه کار دیگه.
چقدر محیط بیمارستان اعصاب خوردکن ه.. ینی پاک اعصابم ریخت به هم :| به خصوص که همون بیمارستانی بود که دو سال پیش مامان سه روز توش بستری شده بود؛ و خب روزهای خیلی بدی توی ذهنم زنده شد (اگرچه یادم که نرفته بود و نمی ره هیچ وقت..)
آقا ما پشت در اتاق مربوطه نشسته بودیم توی نوبت، یه خانم پیری هم نشسته بود کنارم. و از همون اولش شروع کرد به گزارش شرح حال خودش و شوهرش که هر دو کلی مریض هستن، و با جزئیات هی همه چی رو توضیح می داد :| و من حالم بددددد شده بود از حرفاش و می خواستم یه طوری در برم از دستش اما نمی شد..
و چقدر بد بود که از آشنایی با جاهای مختلف بیمارستان و دکترها و درمان های مختلف طوری حرف می زد که انگار داره شرح افتخاراتش رو می گه.. :( چقدر بده که زندگی آدما اینقدری به بیمارستان و دکتر گره بخوره که این قدر در این زمینه ها تجربه داشته باشن و بعدشم بخوان همه ی این تجربیات رو در اختیار دیگرون قرار بدن، و ته دلشون (حتی اگر ناخودآگاه) احساس خوبی داشته باشن که بیشتر از بقیه بلدن :|
به شخصه دلم می خواد هیییییییییییییچ اطلاعاتی در این زمینه ها نداشته باشم و همیشه مثل امروز با همه چیز بیمارستان غریبه باشم...
خلاصه دلم براش سوخت...
بعد از شاید یک ساعت، مسئول ِ بی مسئولیت اون قسمت تازه سر و کله ش پیدا شد و از روی قبض هامون یه نفر یه نفر صدا می زد که بریم تو.
نفر اول رفت، بعد دیدیم این خانم پیر یه مدل خاصی چسبیده به در اتاق؛ نمی دونستم چرا. اما تا در اتاق باز شد تازه دلیلشو فهمیدم! پیرزن مهربان باتجریه، مثل قرقی خارج از نوبت پرید توی اتاق و سنگرش رو هم محکم چسبید و نیومد بیرون! ملت یه کم اعتراض کردن، اما همه دیدیم این خییییییلی پیر و داغونه، دلمون سوخت گفتیم بی خیال بابا.
دو سه نفر که رفتن تو و اومدن بیرون، یه خانمی با سفارش یکی از کادر بیمارستان همین طوری بدون نوبت رفت تو، که خب این خیلی هم جوون و سرحال بود، این شد که هیچ کی دلش که نسوخت هیچ، اعتراض هم کردیم، اما خب آشنا بود دیگه، کاریش نمی شد کرد! :|
خلاصه بعد از یه مقدار، من که آخرای صف بودم بالاخره رفتم داخل اتاق، و همون اول جمله ای تایپ شده که روی دیوار چسبونده بودن نظرم رو به خودش جلب کرد!
«لطفاً علاوه بر تلفن همراه خودتان را نیز خاموش کنید!»
دقیقاً به همین صورت بدون هیچ کلمه و علامت اضافه ای :)))
ینی هرکی تونست اینو بخونه و بفهمه چی می گه یه جایزه پیش من داره
آقا ما که تلفن همراهمون رو خاموش کردیم، اما به بقیه ی حرفش نتونستیم عمل کنیم
-----------------
دیگه همین دیگه؛ این بود انشای من :))
ادامه ی خاصی هم ندارد فعلاً :)))
توقع داشتید دیگه چی بگم؟ زبونم لال نمردم که هنوز!
حالم هم خیلی خیلی خوبه و جای هیچ گونه نگرانی نیست
ملت یک صدا: برو بابا، حالا کی نگران شده بود؟!
[ دوشنبه 93/6/10 ] [ 1:1 عصر ] [ ریحانه ]