عطر خوش کتابخونه..
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
دیروز یه چیزی شد که خیلی به هم ریختم..
تا قبل از اون هر وقت دلم می گرفت، ضمن کار و درس و اینا یه کم آهنگ گوش می کردم حسم بهتر می شد. اما از دیروز نمی دونم چرا با هر آهنگی بدتر گلاب به روتون حالت تهوع می گیرم! :|
نشستم توی سکوت.. لپ تاپ آروم، تی وی خاموش.. فقط صدای آروم کولر پیچیده توی خونه، و صدای آروم تر انگشتام که روی دکمه های کیبورد فرود میان..
خدایا؟ می شه بگی جریان از چه قراره؟! جریان این دنیات رو می گم.. :|
-----------------
دلم گرفته بود، داشتم یه شعری که قبلنا برای تولد بیست و هفت سالگیم گفته بودم رو زیر لب برا خودم زمزمه می کردم؛ که یهو بعد از مدت ها حس معرگویی مان فوران کرد!
البته فقط حسش، بدون هیچ گونه خروجی مفیدی!
با توجه به قانون همیشگی مبنی بر این که وقتی می خوای درس بخونی این طور حس ها سر بر می آورند، پاشم برم کتابخونه ببینم می تونم اون جا به جای درس خوندن سر به هوا بازی دربیارم و چرت و پرت بنویسم یا نه! :)))))
پ.ن.1. هی وای من! ظهر شد و من هنوز خونه ام! خب حالم خوب نبود نشد زودتر برم، هق! :(
پ.ن.2. کتابخونه همیشه بوی خوش ترانه رو می ده.. حتی اگر اون جا نباشه.. اما همیشه حس خوب و طراوتش رو توی اون محیط حس می کنم..
[ پنج شنبه 93/4/5 ] [ 12:10 عصر ] [ ریحانه ]