تحلیل آمار سایت و وبلاگ تیر 93 - خونه مون! :)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در کتابخانه!

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

عطف به پست پیش، بالاخره ساعت طرفای دو بود که شال و کلاه کردم به سمت کتابخونه. تازه سر راه هم یکی دو جا کار داشتم، دیگه حدود ساعت 4 بود که رسیدم کتابخونه. چون کارم زیاد طولانی نبود، شاید مثلاً دو ساعت، این ساعت برام دیر نبود.

راستش چند وقتی ه گاهی دل درد شدید می گیرم و گلاب به رویتان احساس شکوفه زدن بهمان دست می دهد! که اوایل فکر می کردم مسمومیت یا سردی و اینا باشه، اما بعداً به نظرم رسید بیشتر روحی ه، ینی وقتی زیاد حرص و جوش می خورم می زنه حال روحیم می زنه به جسم (هنوز خیلی هم مطمئن نیستم، شایدم سر فرصت برم دکتر ببینم چمه، اما بعید می دونم تشخیص خودم اشتباه باشه).

 

خلاصهههههه! پیرو حرص و جوش های شدید و حال بد دیروزم، از همون دیروز حال جسمیم هم بد شد، و امروز توی راه هم زیاد خوب نبودم، اما خب اون قدرام بد نبودم.

ولی هرچی به کتابخونه نزدیک تر می شدم بدتر می شدم. طوری که وقتی رسیدم، به ناگاه دریافتم که احساس فورانی که صبح داشتم (عطف به پست پیش)، فوران احساسات شعری و ادبی نبوده و در واقع فورانی از نوع شکوفه ای بوده! :| پوزخند

البته خداروشکر این فوران هم مثل اون یکی فوران تا اون لحظه که خروجی ای نداشت! شوخی

 

تا رسیدم، یه کم آب خوردم، بعد رفتم کلید گرفتم و کیفم رو گذاشتم توی کمد، و قبل از این که مشغول سرچ و مابقی قضایا بشم، رفتم سمت سرویس ها تا آبی به دست و رو بزنم بلکه یه کم بهتر بشم.

اما همون جا بود که یهو حالم بدددددددددددد شد و احساس کردم دارم می میرم! :| گریه‌آور

می خواستم برم بیرون، اما ترسیدم چون به شدت حالت تهوع داشتم. گفتم یه چند دقیقه ای بمونم همین جا تا اگه مشکلی پیش اومد کل سرسرا و سالن های کتابخونه رو گلبارون نکنم! :|

سرویس بهداشتی ه این طوری ه که وقتی وارد می شیم، اول یه جای هال مانندی ه که موکت شده هم هست و ارتباط چندانی به سرویس ها نداره، بعد دو تا در هست به سمت سرویس ها. دیدم توی اون قسمت هال مانند دو تا صندلی هست، رفتم نشستم روی یکیش و دقیقاً وا رفتم! :|

داشتم از دل درد و معده درد و حتی کمردرد و به خصوص از حالت شکوفه ای می مردم! :| شاید ربع ساعتی اون جا بودم، و تا میومدم بهتر بشم که پاشم برم، دوباره حالم بد می شد.. :(

اگرچه جایی که نشسته بودم جایی بود که دیوار یه ذره عقب رفته بود و از بیرون دید نداشت، اما اون طوری که من همین جور برا خودم نشسته بودم، یه لحظه احساس کردم هرکسی وارد بشه، اگه منو ببینه فکر می کنه مسئول نظافت سرویس ها هستم و تازه ممکنه یه پولی هم گیرم بیاد! پوزخند

فکر کنم ربع ساعتی گذشته بود که حس کردم یه کم بهترم. تصمیم گرفتم برم یه کم توی حیاط بشینم و یه هوای تازه ای بخورم تا بهتر شم و برم دنبال مطالعه ی یه پایان نامه.

 

توی حیاط هم حالم بد بود، و یه جورایی هی بدتر می شدم و هی یه کم بهتر، و دوباره بدددددددد :(

رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم، و همش استرس داشتم که نکنه حالم بد بشه و حیاط رو گلبارون کنم ترسیدم حتی جایی نشستم که نزدیک دو تا سطل زباله از این خیلی بزرگا بود؛ با خودم گفتم در بدترین حالت اون ها رو مستفیض می کنم نه حیاط تمیز کتابخونه رو! پوزخند ترسیدم

یه کم نشستم، بهتر نشدم. رفتم آب خوردم و یه کوچولو قدم زدم. به سختی راه می رفتم، هر لحظه ممکن بود ولو شم رو زمین.

 

یه کم که راه رفتم، رسیدم به یه قسمت کوچیکی از لبه ی باغچه که یادشون رفته یا شایدم نخواستن نرده بکشن و می شه نشست. تا اومدم بشینم، دیدم یه دختر و پسر نشستن همون جا. به حدی حالم بد بود که رسماً قیافه م وارفت، به خصوص که دیگه جون نداشتم برم یه جای دیگه و تازه صندلی های توی سایه پر بودن. اما بهو دیدم دختره گفت نه قدم بزنیم، و من گل از گلم شکفت و رفتم نشستم اون جا.

همین طور که نشسته بودم، داشتم به آدمای اطراف نگاه می کردم و همزمان با خودم فکر می کردم که حالا چه کار کنم؟ چه طوری برم توی سالن؟ اگه توی سالن و روی پایان نامه ها شکوفه بزنم چی؟! :( تازه اصن این طوری مگه تمرکز دارم که بفهمم چی نوشته؟ شاید بد نباشه اصن برگردم خونه! :| از طرفی این همه راه اومده بودم (حدود یک ساعت و نیم توی راه هستم تا برسم کتابخونه)، زورم میومد این همه راه اومدم حالا دست خالی برگردم. اما خب حالمم بدددددد بود! تازه این قدری بد بودم که اصلااااا نمی تونستم اون یک ساعت و نیم راه که شامل دو سری تاکسی/ون سواری و 45 دقیقه متروسواری و چندین دقیقه پیاده روی بود رو تحمل کنم. با خودم گفتم با آژانس کتابخونه می رم؛ از طرفی چون خونه مون دوره، گفتم الآن می خوان پول خون باباشون رو بگیرن، و بعد با خودم گفتم بابا داری می میری، فدای سرت!

 

توی این افکار و سبک سنگین کردن شرایط بودم که حالا برم نیم ساعت مطالعه کنم یا همین طوری برم خونه، که سخنان گهربار جمعی از آقایان که اون اطراف بودن نیز به گوشم می رسید که داشتن به گونه ای بسیار علمی و با صدای بلننننند حرفای بی ناموسی می زدن! شوخی 

محیط علمی و بحث نیز کاملاً علمی بود، اما خب آقایان محترم، این جا خانواده رد می شه خب! :دی

منم که حالم بد بود و نمی تونستم از جام بلند شم، دیگه گوشامم که نمی تونستم بگیرم، مجبوووووور شدم گوش بدم! شوخی

 

نمی دونم چقدر اون جا بودم، که دیدم نه بابا خوب بشو نیستم، پاشم کیفمو از توی کمد بردارم برم خونه!

کیفم رو هم که برداشتم، بازم دودل بودم که کلید رو تحویل بدم یا نه، یا دوباره کیف رو بذارم سرجاش و برم به کارم برسم. اما حال بدم نهایتاً پیروز شد و کلید رو تحویل دادم و پیش به سوی در خروجی.

اینقدری بد بودم که حتی همون دو سه دقیقه پیاده روی توی حیاط به سمت خیابون هم برام سخت بود.

خلاصه آژانس گرفتم و رفتم خونه، در حالی که همچنان هر لحظه ممکن بود لبریز بشم! :|

 

وارد پارکینگ که شدم، دیدم جیییییییییییغ! نظافت چی اوردن برای شستن پارکینگ و حیاط و راه پله و اینا، و بوی مواد شوینده خیلی شدید همه جا پیچیده بود! و این بو حس شکوفه ایم رو صدچندان کرد. با عجله رفتم سمت آسانسور، گفتم سریع برم از این بو خلاص شم، که تا در رو باز کردم دیدم واااااای داخل آسانسور رو هم که قبلاً شستن و اون جا هم بوی شدید ماده ی شوینده و اینا :|

خداروشکر تا وارد خونه شدم و تا همین الآن هنوز لبریز نشدم و حالم خیلی بهتره (گرچه کاملاً هم خوب نیستم)، اما خیییییییییییلی روز بدی بود :(

 

 

همین دیگه، قصه ی ما به سر رسید شوخی

اومدم بگم قصه تموم شد پاشید برید دنبال کارتون، بعد دیدم خب کسی که حرفامو نمی خونه، دیگه بهتره خودم به خودم بگم گویا جان تموم شد برو دنبال کارت! پوزخند

سلام گویا! خوبی گویا؟ خداحافظ گویا! بلبلبلو



[ جمعه 93/4/6 ] [ 1:39 صبح ] [ ریحانه ]

نظر

عطر خوش کتابخونه..

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------

دیروز یه چیزی شد که خیلی به هم ریختم..

تا قبل از اون هر وقت دلم می گرفت، ضمن کار و درس و اینا یه کم آهنگ گوش می کردم حسم بهتر می شد. اما از دیروز نمی دونم چرا با هر آهنگی بدتر گلاب به روتون حالت تهوع می گیرم! :|

نشستم توی سکوت.. لپ تاپ آروم، تی وی خاموش.. فقط صدای آروم کولر پیچیده توی خونه، و صدای آروم تر انگشتام که روی دکمه های کیبورد فرود میان..

خدایا؟ می شه بگی جریان از چه قراره؟! جریان این دنیات رو می گم.. :|

 

-----------------

دلم گرفته بود، داشتم یه شعری که قبلنا برای تولد بیست و هفت سالگیم گفته بودم رو زیر لب برا خودم زمزمه می کردم؛ که یهو بعد از مدت ها حس معرگویی مان فوران کرد!

البته فقط حسش، بدون هیچ گونه خروجی مفیدی! {#emotions_dlg.105}

 

با توجه به قانون همیشگی مبنی بر این که وقتی می خوای درس بخونی این طور حس ها سر بر می آورند، پاشم برم کتابخونه ببینم می تونم اون جا به جای درس خوندن سر به هوا بازی دربیارم و چرت و پرت بنویسم یا نه! :)))))

 

پ.ن.1. هی وای من! ظهر شد و من هنوز خونه ام! خب حالم خوب نبود نشد زودتر برم، هق! :(

 

پ.ن.2. کتابخونه همیشه بوی خوش ترانه رو می ده.. حتی اگر اون جا نباشه.. اما همیشه حس خوب و طراوتش رو توی اون محیط حس می کنم..

تبسم



[ پنج شنبه 93/4/5 ] [ 12:10 عصر ] [ ریحانه ]

نظر

...

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

------------------

 

توی این وب احساس حماقت بدی دارم..

نمی بخشم کسی رو که کوچه باغ رو ازم گرفت..

اون جا هم مدت ها بود همین حس حماقت رو داشتم، اما لااقل یه دنیا باهاش خاطره داشتم و همین برام بس بود..

خاطراتی که باعث شد اگرچه معلقش کردم اما تعطیلش نکنم.

 

این جا که خاطره ای هم ندارم.. چندین بار دستم رفت که حذفش کنم و این حس بد رو از خودم دور کنم..

اما بازم دلم نیومد.. آدم نیستم که :|

اصلاً کاش نمی ساختمش که دونخطه خط بودن این روزهام صدچندان نشه..

درهرحال می ذارم باشه چون خیلی وقتا نیاز به نوشتن دارم.. اگرچه...

تازه حسم فقط به وب هم که ربط نداره..

 

خدا هیچ کس رو... هوم..

 

 

یک دنیا حرف در این زمینه دارم، اما ترجیح می دم مثل همیشه خاموش بشم و چیزی نگم (در همین حدشم بعداً پشیمون می شم از گفتنش)، چون نه اهل جلب توجه هستم و نه جلب ترحم و نه...

 

 

ان شاءالله همیشه خدا رو کنارتون حس کنید.. 



[ دوشنبه 93/4/2 ] [ 12:28 صبح ] [ ریحانه ]